۳ تا + امشب

ساخت وبلاگ
اکنون من بر او احاطه دارم.اکنون من بر کار او احاطه دارم.از بودن من، او توانسته...حالا و هر روز، دعای من را لازم دارد.گرچه زخمم التیام یافته، اما نمی‌توانم فراموش کنم.وقتی در چشم‌های سیاه و سرمه کشیده‌ی مغرورم می‌نگرم...و در چهره‌ای که با تارهای تازه نقره‌ای شده، زینت داده شده...و به دست های خسته‌ام که درد می‌کنند، می‌اندیشم...و گوش‌هایم از ادراکِ متن ترانه‌ها سر باز می‌زنند...و زبانم آنچه روح و روان، از آن آزرده است، تکرار می‌کند...و قلبم مدام با کسی نجوا می‌کند...و کارم را به او می‌سپارد...و میگوید خدایا... ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 18:36

نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه سوخته‌امیعنی از عمر گران هیچ نیندوخته‌ام پاسخ ساده من سخت تر از پرسش توستعشق درسی است که من نیز نیاموخته‌ام من آسمان پر از ابرهای دلگیرماگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارمکه هر چه زهر به خود می‌دهم نمی‌میرم درخت سوخته‌ای در کنار رودم مناگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم اینم غزل تازه تصنیف شده و سفارشیِ من از ابیات فاضل نظری :) مناسب حال...در یک روز ابری که برای کار پایان‌نامه رفتم دانشگاه و استادم نتونستند بیان...بعد از فوت خاله‌ی نازنین‌شون، صدای استاد پر از غمِ آکنده از محبت بود. عشقی که به مادرِ دلسوخته‌اش داشت از پشت صدای محزونش شعله می‌کشید. استاد بی‌قرار بود...با پژمردگی فرق داشت. مثل من نه... که پژمرده‌ام، فسرده‌ام. تلخم. هیجان دارم اما عاطفه، نه.در حال پیاده‌روی به سمت خیابان کارگر، به حجم ترسناک بی‌عاطفگی خودم و گذشته‌‌ی خالی از محبت فکر می‌کنم.به این خانه‌ای که ساختم و محبتش کم است. دلم می‌خواهد فرار کنم. مثل همسر مجال و پای گریز ندارم. حیف. به خاطر بچه‌هاست ولی چه فایده وقتی لبخند هم دریغ می‌کنم. حیف.کاش می‌شد یک جایی می‌رفتم سبک بشوم.دیشب بلاخره با خودم عهد کردم. تصمیم گرفتم، آرزو کوتاه کنم. مهربان باشم. زندگی‌ کنم. حتی در شرایطی که غرورم له می‌شود، تاب بیاورم. اگر در قفس افتادم حتی، بچه‌ها را هر روز در آسمان بیرون پرواز بدهم. ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 18:36

دیروز، موقع برگشت از دانشگاه به خانه، غرق در افکار خود، نگران بودم که دارد دیر می‌شود. از یک خیابان شلوغ داشتم رد می‌شدم ‌که حس کردم یک چیزی رفت روی پای راستم. خواستم پایم را بکشم عقب، نشد. با سمت راست بدن، افتادم وسط خیابان.‌ نوک آرنجم بدجور کشیده شد روی آسفالت و زخمی شد. دردش از همان نقطه به بالا و پایین حمله کرد.سریع بلند شدم و دیدم یک موتوریِ سه ترکه ‌که نتوانسته بود تغییر جهت بدهد، داشته می‌خورده به من. شاکی هم بود که چرا صدایش را نشنیدم و همین من را عصبانی کرد. اینجور وقت‌ها که به جای عذرخواهی، مدعی هم میشوند، دیوانه میشوم. داشت من را به فنا می‌داد و بعد اینطور...یکی دو تا داد سرش زدم و بعد ول کردم رفتم. هرچه بود خدا رحم کرده بود.عصبانیتم که فروکش کرد، یاد این افتادم که صالحه! مگر چند روز نیست که دعا می‌کنی بمیری؟ خب بیا! طاقت همین زخم کوچک را هم نداری. با خودم می‌گویم تصادف نه. آمدیم و نمردم! مثل آن هم‌دانشکده‌ایم که در تصادف ستون فقراتش له شد و حالا مثل عروسک چینی باید از خودش مراقبت کند. خب سرطان چه؟ مثل خانمِ دوستِ مصطفی که چقدر زجر کشید و پیش چشم بچه‌هایش آب شد و سرمایه‌ی زندگی‌شان را خرج دوا درمان کردند و آخرش هم هیچ. بچه‌هایش بی‌مادر شدند و همسرش بی‌توجه به صلاح بچه‌ها، زن گرفت... دلم برای خودم سوخت. اولین بار در تمام عمرم بود که بدنم چنین ضربه‌ای دیده بود. از بس از خودم مراقبت می‌کنم. بعدش هم یک ذره گریه‌ام گرفت. البته که فقط درد جسم نبود. روح و روانم بهانه پیدا کرده بود. اما دو دقیقه نشد که تمامش کردم...به خانه که رسیدم و مامان در را باز کرد، تا پرسید چرا اینطوری هستی، برایش گفتم چه شده. شروع کرد به قربان صدقه رفتن. رضا برادرم که یک بار دست راستش شکست، یک‌بار ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 18:36

در مورد ایجاد مسمومیت‌های خرابکارانه، یه مطلبی شنیدم از زن‌دایی‌ام که مدیر فلان مدرسه در بروجرد، با یک اقدام پیشگیرانه، کاری کرده بود که مدرسه‌اش، آرام‌ترین شرایط رو در این روزها تجربه کرده. داشتم به همسر توضیح می‌دادم که زن‌دایی چی گفته تا به عنوان پیشنهاد، مطلب رو به دوستان بالا منتقل کنه تا ان شاءالله غائله هر چه زودتر جمع بشه. اینکه تا الان هم در موردش چیزی نگفتم به دلایل زیادی بود. دو تا از مهم‌ترین دلایلش، یکی اینه که این مطالب تاریخ انقضا داره و حتی زودتر از "زن، زندگی، بردگی" تموم میشه و میره پی کارش و اساسا، موضوع وبلاگ من، خودم هستم! صالحه+. افکارم و ماجراهای خودم و خانواده‌ام. گهگاه، اجتماعی می‌نویسم با مایه‌های فلسفی، به ندرت کاملا سیاسی و هرگز امنیتی. از اینکه مطالب رو با عینک امنیتی ببینم متنفرم و از قضا ماجرای مسمومیت مدارس یک موضوع کاملا امنیتی و فاقد هرگونه جنبه اجتماعی محسوب میشه.دلیل دوم که مهم‌تر از قبلی هست این هست که من در جمهوری اسلامی ایران زندگی میکنم، نه در یکی از کشورهای مشترک‌المنافعِ سرسپرده‌ی انگلستان که هنوز با فرم دِمده و عقب افتاده‌ی پادشاهی اداره میشه و بیشتر شبیه دیکتاتوری هست. به لطف خدا و دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه‌الشریف، در کشور من از سال ۱۳۵۷ به برکت انقلاب اسلامی و معجزه خمینی کبیر و خون شهیدان، آزادی حاکم شده. قدرتِ زر و زور و لفّاظی علیه مردم ایران این روزها به صفر میل میکنه. پس مجبور نیستم در مورد چیزی که دلم نمی‌خواد حرف بزنم و بهش ضریب بدم...همون لحظه‌ای که داشتم در مورد قضیه مدارس با همسرم صحبت میکردم، دخترم استرس گرفته که دیگه نذارم بره مدرسه. بهش میگم مامان، نگران نباش! تو مدرسه شما هیچ اتفاقی نمی‌افته، اونجا همه عاشق ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 68 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 16:47

عیدتون خیلی خیلی مبارک. عیدی هم می‌خوام بدم چون ۱۷ شعبان به دنیا اومدم. طلبتون باشه، همون روز میدم :) ولی الان این رو فعلا بخونید که خیلی مهمه و خیلی دغدغه داشتم که برای امروز مکتوبش کنم... این روزها اتفاقات بزرگی در عالم داره می افته که ممکنه یک مقدار سطحی ازش بگذریم و من الان می خوام که از یک زاویه جدید بهش نگاه کنید و با همدیگه اهمیت و عظمتش رو درک کنیم و لذت ببریم.جنبه هایی از تمدن غرب وجود داره که بهشون میگن cultural aspects. دو تا از جنبه فرهنگیِ تمدن غرب، یکی رسانه و مدیا است و یکی فرهنگ سلبریتی. باید توجه کنیم که تا وقتی که ما به بدیل خودمون در انقلاب اسلامی در این عرصه ها نرسیم و خاکریز دشمن رو فتح نکنیم، منفعل خواهیم موند و همواره مورد تهاجم. سوال اینجاست که چطور باید حمله کنیم؟ آیا چون آمریکا، آمریکنز گات تلنت دارد، ما هم باید ایرینینز گات تلنت بسازیم با یک اسمِ جدید؟ مثلا یک عصرِ جدید که توش استعدادها با محوریت یکی از جنبه های اخلاقیِ تمدن غرب یعنی رقابت! با همدیگه مقایسه بشن، با همدیگه مسابقه بدن؟ یک عصرجدید که قضاوت و داوری ارزشی در اون جایگاهی نداشته باشه؟ یک عصر جدید که استعدادهای ناهمگون از ورزش و هنر و آواز و فکر و اندیشه و ... همه مجبور به رقابت با هم در یک میدان باشند؟ در نهایت ما با عصر جدیدی مواجه شدیم که مذهبی ها برای پایین نیامدن شان مسائل دینی و ارزشی در گردونه رقابت، از شرکت در اون خودداری کردند و به این ترتیب، نسخه ی تماما سکولارِ ایرانیزه شده ی گات تلنت ها در کشور خودمون بازسازی کردیم...نه! ما نیاز به یک فرم و قالب جدید داشتیم و داریم... در عرصه رسانه و هنرهای صوتی و تصویری.... و نمی دونم شنیدید یا نه که میگن "انقلاب اسلامی از پژوهشگران انقلاب اسل ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 67 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 16:47

زندگی بدون چالش کم از مردگی نداره.زندگی بدون داشتن رویا هم تلخه و انسان رو تلخ می‌کنه.دارم سعی می‌کنم با یک روش جدید، با سختی‌ها مبارزه کنم و رویاهای جدیدم رو پیدا کنم.هر چه تلاش کردم نتونستم از پس تنهایی‌ها و غم‌ها و دردها و زخم‌هام بربیام.تنهایی نمیشد. فکر کردم باید با همسرم اون‌ها رو حل کنم اما او خودش، تنهایی‌ها و غم‌ها و دردها و زخم‌های خودش رو داشت.و ما هر دو ناتوان.یادتون هست داشتم ظرف میشستم و گفتم: "وای... فهمیدم!" فهمیدم که با سررسید جیبی کوچکم چه کار کنم... عیدی من همین هست که براتون این رو تعریف کنم...می‌خواستم از سال جدید سررسید رو افتتاح کنم اما نتونستم. یک شب که خیلی دلم گرفته بود و کلافه بودم، صفحه اولش رو باز کردم و نوشتم:بسم الله الرحمن الرحیمانا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکمما در رسیدگی به شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را فراموش نمی‌کنیم.صفحه بعدش هم چند جمله‌ای برای امام زمان نوشتم. از اون لحظه به بعد آرام شدم. گاهی آخر شب‌ها که همه خوابیده بودند، می‌رفتم دفترچه‌ام رو باز می‌کردم و اون چند جمله رو می‌خوندم و آرامش می‌گرفتم.حتی لحظات سخت‌تری پیش اومد که اگر این باور رو نداشتم که حضرت می‌بینه و می‌تونم برم براشون چند خطی بنویسم، تهی میشدم و پژمرده، می‌مردم.اما حالا انگار به بی‌نهایت وصل شدم.‌ دیگر اکسیر دارم... ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 67 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 16:47

با مشاورم صحبت کردم برای بار دوم. بهش توضیح دادم که اون روز که رفتم برای انتقال سند ماشین چه اتفاقی افتاد و اون جمله تاریخی همسر که باعث شد رنگ صورتم بپره و قند خونم بیافته و اینکه چقدر آسیب دیدم که نه تنها اخلاقی باهام برخورد نشده بلکه حقوقم نادیده گرفته شده که نه! پایمال شده. و لا به لای صحبت‌ها یه سری توضیحات دیگه در مورد خودمون و زندگی‌مون و گذشته های دورتر دادم و گفتم که من با حرفای شما متوجه شدم که مدت‌هاست تنها هستم توی مسیر زندگی ولی الان داره برام بیشتر روشن میشه که چطور من رو تنها گذاشته و من با گفتن عیبی نداره داری قوی میشی، به خودم دلداری می‌دادم. ماجرای کمک خانواده‌ام به همسرم و اون جمله‌ای که توی خواب و بیداری در مورد توقعش از خانواده‌ام گفت و باعث شد فقط بی‌صدا اشک بریزم. از اون جمله هم بوی خودخواهی می‌اومد. مساله توقع اون برای صبوری کردنِ من و این دوراهیِ کمک کردن یا کمک نکردن!در مورد این دوراهی خانم مشاور نظر جالبی داشت. می‌گفت اگر همسرت موفق بشه، روح خودت هم ارضا میشه اما حتی اگر موفق بشه، نگهداری این موفقیت باز هم سخته و نیاز به از خودگذشتگی تو داره. و ازم پرسید اگر موفق نشه چی؟ گفتم من می‌بُرم. خانم مشاور  یه جمله‌ای که همسرم بهم گفته بود و باعث شد، رنگ و روم بپره و حالم بد بشه رو خیلی خطرناک دونست. معتقد بود که همسر یه مسیری برای خودش تعریف کرده و ما رو هم تا وقتی باهاش همراه هستیم، می‌خواد و شرط بودن من در این زندگی، همراهیِ من هست. اون می‌خواد خودش رو در این مسیر، اهدا کنه، باشه! ولی نمی‌تونه من و بچه‌هاش رو هم اهدا کنه و چنین حقی نداره. کلا یه تمِ خودخواهی در مسیرش دیده میشه...امروز دیگه طاقتم تموم شد و با همسر تلفنی صحبت کردم. گفتم و گفتم و از ک ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 5:07

اول سلام و بگم که خیلی زود کامنت‌ها رو جواب میدم. ببخشید... بعد... برام اصلا راحت نیست ‌که دوستان وبلاگی عزیزم مطالب ناخوش‌آیندم رو می‌خونند و ابراز دل‌نگرانی میکنند. اما هم خیلی خیلی به دعاتون محتاجم و هم وجدانم اجازه نمیده که یه روایت سانسور شده از خودم اینجا به یادگار بگذارم که تصور بشه خودم و زندگیم بی‌عیب و نقص بوده و به همه آدرس غلط بده. یا دلم نمی‌خواد یک هو محو بشم درحالی که آدم‌هایی که این‌جا رو می‌خونند حق دارند که ارتباطم باهاشون از بین نره و بتونند ازم خبر بگیرند.علاوه بر این‌ها، میدونم که در آینده دور یا نزدیک، از خودم می‌پرسم که اون زمان که فلان کار رو کردم چه احساس و شرایطی داشتم و ممکنه یادم نیاد ولی اینجوری همه‌ی اینا ثبت میشه تا بعدا بفهمم چی به چی بوده و از کجا به کجا رسیدم و شاید باعث بشه اشتباهاتم رو تکرار نکنم.مثلا چقدر دوست داشتم شجاعت الانم رو سال ۹۱ و ۹۲ می‌داشتم یا لااقل چیزی باقی مونده بود ازم که الان بفهمم چطور اون سال‌ها اینقدر اشتباه کردم.ضمنا برای کسی که بخواد عبرت بگیره، این ماجرا آینه عبرت هست. مثل امروز که فاطمه‌زهرا و زینب رو بردم کلاس نقاشی مسجد سر کوچه نسیم اینا که یکی از دوستانمون هم از قضا مربی نقاشی هست، و خودم با لب‌تاپم رفتم خونه نسیم که مثلا درس بخونیم باهم. اولش نمی‌خواستم چیزی بگم که نسیم ناراحت بشه ولی خب هم نسیم مشغول کار شد و هم دلم می‌ترکه! چیکار کنم... ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 5:07

دیروز صبح که همسر داشت از خونه بیرون میرفت بهم گفت بیا بریم قم. من برای اولین بار تصمیم گیری در مورد این مساله رو حواله دادم به بعد از برگشتنش چون در این جور مواقع معمولا همون لحظه نتیجه نهایی رو می گیریم. موقع ناهار برگشت با یه دسته گل نرگس. البته از روز قبلش خوش اخلاق شده بود و کلا من رو متعجب کرده بود. احساس می کردم معجزه اون درد دلم با امام زمان بوده و گرنه قبلش هر دومون داشتیم روز به روز درمونده تر و داغون تر میشدیم... راحت راضی شدم بریم قم. به قول استاد شجاعی رحم زمانی شب میلاد امام حسین علیه السلام بود و نمی شد از دستش داد. از اولش هم دلم زیارت می خواست اما این قضیه بی ماشینی مون عزمم رو سست می کرد. فکر می کردم الان با ماشین پدرشوهرم و خودش که تهران هست بریم قم، برگشتنی که با مادرشوهرم و برادرشوهرم بخوان برگردند، ما با چی برگردیم؟ ولی دلتنگ بودم و این ها اصلا بهانه های جدی ای نبود. دلم می خواست برم قم و جمکران و غم سنگینم رو با شکایت از شریک زندگیم پیش صاحبم تسکین بدم. زخم عمیقم رو با طلب از او التیام بدم. وقتی رسیدیم قم و خونه برادر شوهرم، متوجه شدم غم هام مثل آتیش زیر خاکسترند که با کوچکترین تکان هایی دوباره شعله می کشند. مخصوصا وقتی مکالمات و رفتارهای پدر و مادر همسرم رو با پسرانشون می دیدم و می شنیدم. بعد از شام و جمع و جور کردن سفره، ساعت یازده شب گذشته بود که احساس کردم مغزم داره می ترکه... رفتم ژاکتم رو تنم کنم که برم بیرون قدم بزنم. همسر گفت کجا میری و منم میام... دور و اطراف خونه برادرشوهرم خیلی خلوت بود. آروم قدم میزدیم و حرف می زدیم. سوال همسر این بود که چی تو رو ناراحت کرده؟ من گفتم غمِ من خیلی عمیقه که حالا با ساده ترین چیزها دوباره شدت میگیره ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 127 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 5:07